تاريخ : 1391/08/23
کد مطلب: 337
سخنرانى حجة الاسلام و المسلمین سيّد محمد حسينى قزوينى

سخنرانى حجة الاسلام و المسلمین سيّد محمد حسينى قزوينى

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم. بسم الله‏ الرحمن الرحيم و به نستعين و هو خير ناصر و معين. الحمد لله‏ و الصلوة على رسول الله‏ و على آله آل الله‏. لاسيّما على مولانا بقية الله‏ و اللعن الدائم على أعدائهم أعداء الله‏ إلى يوم لقاء الله‏. الحمد لله‏ الذى هدانا لهذا و ما کنّا لنهتدى لولا أن هدانا الله‏.

  خدا را بر تمام نعمت‏ هايش بويژه نعمت ولايت سپاس مى ‏گوييم و سپاس ديگر که در اين محفل نورانى و ولايى که به نام بزرگداشت از يک چهره مدافع حريم ولايت و پرچمدار کيان تشيّع در دوره ‏هاى نخستين اسلامى بودند، حضور پيدا کرديم. قبل از اين که به بحث ‏هايى نسبت به اين شخصيت برجسته و درخشان قرن ششم هجرى بپردازم، چند نکته را خدمت سروران عرض کنم. چون اين چهره ماندگار تاريخ قزوين، عبد الجليل قزوينى رازى، متوفّاى ۵۸۴ يا ۵۸۵ق، به خاطر اين درخشيد که در حوزه پاسخگويى به شبهات با تمام توان ورود پيدا کرد و جانانه از حريم اهل بيت عليهم ‏السلام دفاع کرد. قبل از ورود به بحث اصلى، دو سه نکته ‏اى را در بارۀ سخنرانى ‏هايى که قبل از برنامه بنده اجرا شد، عرض مى ‏کنم. جناب آقاى ابراهيمى عزيز ـ که ما از سال ۱۳۴۷ با ايشان هم ‏حجره و هم ‏درس بوديم و از بهترين يادگاران دوران آغاز طلبگى ماست ـ و همچنين برادر عزيزم جناب آقاى دکتر عليپور، بسيار شيوا و استدلالى سخن گفتند؛ ولى در بارۀ اين جمله ‏اى که عزيزمان از قول جناب آقاى واعظ‏ زاده خراسانى به حضرت آية ‏الله ‏العظمى بروجردى نسبت دادند که: «ما بايد امروز بحث ثقلين و مرجعيت علمى اهل ‏بيت را مطرح کنيم، نه شرافت و امامت را که موجب تفرقه و اختلاف ميان شيعه و سنّى مى‏ شود»، اين نسبت، دروغ محض و افترا و تهمت است. ايشان در مجله نهج ‏البلاغه (ش ۴ و ۵)، مصاحبه ‏اى داشتند و در آن جا اين مطالب را مطرح کردند و حتى آن جا گفتند که ما اگر بخواهيم وحدت ميان شيعه و سنّى ايجاد کنيم، دو کار اساسى بايد انجام بشود: کار اوّل، ما بايد مشروعيت خلافت شيخين را بپذيريم و از طالب حوزه ‏هاى علميه مى ‏خواهم به دنبال ادلّه براى مشروعيت خلافت ابوبکر و عمر باشند و راه دوم، اين که ما بايد از منصوص الخلافه بودن على دست برداريم يعنى در حقيقت، شيعه ‏ها را تبديل کنيم به سنّى و سنّى ‏ها را با هم متّحد کنيم.

  طبق درخواستى که بعضى از مراجع بزرگوار، حضرت آية ‏الله ‏العظمى سبحانى، و حضرت آية ‏الله ‏العظمى فاضل لنکرانى، از بنده داشتند، در شماره شش مجلّه نهج البلاغه، جواب مفصّلى به آنها دادم. در آن جا از قول بسيارى از مراجع، به آنها جواب دادم، مِن جمله حضرت آية ‏الله ‏العظمى شبيرى زنجانى، که ايشان گفته بودند: نسبتى که به آقاى بروجردى داده ‏اند، دروغ محض است. ما با ايشان حشر و نشر داشتيم. حضرت آية ‏الله ‏العظمى فاضل گفتند: اين عبارت، دروغ محض است. حضرت آية ‏الله ‏العظمى سبحانى گفتند: اين دروغ محض است. چگونه مى‏ شود مرجعى مثل حضرت آية ‏الله ‏العظمى بروجردى که از مفاخر تاريخ شيعه است مى‏ گويد آقا ما بحث خلافت را نبايد مطرح کنيم؛ چون ايجاد اختلاف مى ‏شود؟!

  بله. جمله ‏اى را که حضرت آية ‏الله ‏العظمى شبيرى زنجانى از قول آقاى محمّدتقى قمى، نماينده تام الاختيار حضرت آية ‏الله ‏العظمى بروجردى در مجمع التقريب مصر نقل کردند، اين است: «شما مى ‏رويد آن جا، ابتدا مباحث مربوط به خلافت را مطرح نکنيد؛ آن که موظّف هستيد در آن جا بحث کنيد، مرجعيت علمى اهل بيت عليهم ‏السلام است، حديث ثقلين است که اين مرجعيت علمى، مقدّمه است براى آشنايى مردم مصر با مرجعيت سياسى اهل بيت عليهم ‏السلام». لذا خواستم تذّکرى داده باشم که خداى ناکرده در اين جا دوستان با مشکلى مواجه نشوند!

  مسئلۀ ديگرى که احساس مى‏ کنم براى طلبه ‏هاى بزرگوار و دانشجويانى که در اين محفل نورانى آمده ‏اند، شايد قابل توجّه باشد، اين است که آنچه ما را در اين محفل، دور هم جمع کرده و بزرگداشتى که در قم و قزوين برگزار شد، عمدتاً به خاطر دفاع جانانه عبد الجليل از کيان تشيّع و مبانىِ فکرى و اعتقادى اهل بيت عليهم ‏السلام بود. اين قضايا و شبهات و هجمه ‏ها عليه تشيّع، هجمه عليه ولايت، هجمه عليه شخص شخيص امير المؤمنين عليه‏ السلام به عنوان نماد بارز ولايت و خلافت، از همان عصر نبى مکرّم، شکل گرفته است. اگر منابع معتبر اهل سنّت را به دقت مورد مطالعه قرار دهيم، مى ‏بينيم در زمان خود پيامبر صلى ‏الله ‏عليه ‏و‏آله، امير المؤمنين ـ سلام الله‏ عليه ـ آماج اين هجمه ‏ها بوده که من به اختصار به يکى دو نمونه اشاره مى ‏کنم.

  بعد از آمدن نبى مکرّم به مدينه و تأسيس مسجد جامع نبوى، هر يک از صحابه که در اطراف مسجد نبوى بودند، درى از منزلشان به مسجد گشوده بود. نبى مکرّم دستور داد تمام درها بسته شد، غير از درى که متعلّق به امير المؤمنين عليه‏ السلام بود. شما تاريخ را ببينيد، صحابه چه سر و صدايى کردند؛ همان صحابه ‏اى که يکى از عزيزان، بحث عدالت آنها را مطرح کردند. ظاهراً برادرمان جناب آقاى دکتر عليپور بودند که فرمودند يکى از اساسى ‏ترين اختلاف شيعه و سنّى، بحث صحابه است. آقاى هيثمی از علماى بزرگ اهل سنّت، کتابى دارد به نام مجمع الزوائد. در جلد نهم صفحه ۱۱۴ نقل مى ‏کند که پس از بسته شدن درهاى صحابه به مسجد و گشوده ماندن درب منزل امير المؤمنين، غوغايى عليه شخص نبى مکرّم در مدينه ايجاد شد. پيامبر صلى ‏الله ‏عليه ‏و‏آله آمدند بر بالاى منبر و فرمودند: «اى مردم! به خدا سوگند، منِ پيغمبر نبودم که درهاى شما را بستم. من از طرف خداى عالم مأموريت داشتم». اين گونه غائله خوابيد.

  نمونه دوم، قضيه صدّيقه طاهره است که بزرگان قريش به خواستگارى ايشان آمدند و در رأس اين خواستگاران، خليفه اوّل و دوم است. نبى مکرّم، دست رد به سينه تمام خواستگاران مى‏ زند. آقايان به کتاب الصواعق المحرقه ابن حجر هيثمى (م ۹۷۴ق) (چاپ جديد، ج ۲، ص ۴۷۱) مراجعه کنند. همچنين يعقوبى در تاريخش (ج ۲، ص ۴۱)، وقتى به اين قضيه مى ‏رسد، مى ‏نويسد: با رد کردن ياران، و ازدواج صدّيقه طاهره ـ سلام الله‏ عليها ـ با امير المؤمنين، باز غوغايى در مدينه ايجاد شد و هجمه ‏ها عليه نبى مکرّم و امير المؤمنين آغاز گرديد. باز نبى گرامى بر بالاى منبر قرار مى ‏گيرد و مى ‏فرمايد: «اى مردم! اين من نبودم که زهرا را به عقد على درآوردم؛ بلکه اين خدا بود که زهرا را به عقد على در آورد».

  سومين نمونه، نمونه خيلى شاخصى است. در سال هشتم هجرى، امير المؤمنين، براى فتح يمن، مأموريت پيدا مى ‏کند. البته داستان مفصّلى دارد. با اين که خالد بن وليد چهار ماه بود در يمن بود، امّا کارى از پيش نبرد. با ورود امير المؤمنين، يمن به روى سربازان اسلام گشوده شد. اين، باعث شعله ‏ور شدن کينه ‏ها و حقدها عليه امير المؤمنين شد. فردى به نام بريده را به مدينه فرستادند تا اين که از على بن ابى طالب نزد پيغمبر سعايت کند. تعبيرى که احمد بن حنبل در مسندش دارد و آقاى طبرانى در معجم الأوسط (ج ۷، ص ۴۹) دارد، اين گونه است: «تعاهد أربعة من الصحاب؛ چهار تن از صحابه با هم هم‏ پيمان شدند که از على بن ابى طالب نزد پيغمبر بدگويى کنند تا اين که على را از چشم پيغمبر بيندازند. آنها کنار زن و بچّه خود آرميده ‏اند، على بن ابى طالب رفته فتوحات بزرگ و غنائم براى مسلمانان آورده. البته داستان مفصّلى دارد که خود احمد بن حنبل و همچنين طبرانى آورده ‏اند. پيغمبر از حجره ‏اش بيرون آمد و فرمود: «از جان على چه مى ‏خواهيد؟!». مشخّص است که اين قضيه سابقه داشته، اين هجمه‏ ها سابقه داشته است. جالب اين است که همين قضيه را حاجب نيشابورى از استوانه ‏هاى علمى اهل سنّت در مستدرکشان (ج ۳، ص ۱۱۰) نقل مى ‏کند که همه شرايط صحيح مسلم را دارد. از اين قضيه مى ‏گذريم؛ چون اگر بخواهيم از اين نمونه‏ ها ذکر کنيم، شايد بيش از پنجاه ـ شصت مورد از اين هجمه ‏ها و حمله ‏ها و ترورهاى شخصيتى در عصر نبى مکرم نسبت به امير المؤمنين صورت گرفته است.

  هيثمى روايت جالب ديگرى نيز دارد؛ همان روايت سدّ ابواب را که عرض کردم (ج ۹، ص ۱۱۴)، اگر چهار صفحه ورق بزنيد (ص ۱۱۸)، باز مطلب ديگرى وجود دارد. مجمع الزوايد از نبى مکرّم نقل مى ‏کند که فرمود: «اينها در زمان من و در حيات من، جرأت ابراز اين کينه ‏ها را نداشتند و بعد از من اين کينه و اين عداوت ‏ها بروز پيدا مى ‏کند».

  من نمى ‏خواهم در اين زمينه وارد شوم. اگر وارد شوم، ديگر مى ‏ترسم رشته سخن از دستم برود! ولى نشانى ‏اى مى ‏دهم براى عزيزان، تا در ذهن مبارکشان داشته باشند. زمخشرى از علماى بزرگ اهل سنّت، کتابى دارد به نام ربيع الأبرار، در باره قضايايى که در اسلام اتفاق افتاده. وى در جلد دوم، صفحه ۱۸۶ مى ‏گويد: در زمان بنى اميه، در طول هشتاد سال، بالاى بيش از هفتاد هزار منبر، على بن ابى طالب را لعن و سبّ مى ‏کردند. همان طورى که يکى از عزيزان اشاره کردند، ما دو تا شهر در ايران داريم که در اين زمينه، افتخار آفريدند: يکى زابل بود که وقتى سنّيان دستور دادند على را سبّ کنيد، مردم ناسزا نگفتند. سپس گفتند اگر کسى ناسزا نگويد، بايد ماليات کلان بدهد. مردم حاضر شدند ماليات کلان بدهند؛ امّا به على ناسزا نگويند. آن وقت گفتند هر کس بخواهد به على ناسزا نگويد، بايد حاضر باشد ناموسش را بدهد!

  هر وقت امام صادق عليه ‏السلام هشام بن حکم را مى ‏ديد، گل از گلش شکفته مى ‏شد و آغوش باز مى ‏کرد مى ‏گفت: هشام، هشام! همين هشام بن حکم، در يک مجلسى طوفانى به پا کرد و يک گرد و خاکى ايجاد کرد که دارد حتّى توان فرو بردن آب دهان را از آن مرد شامى گرفت. حالا چه کرد نمى ‏دانيم. امام صادق عليه ‏السلام فرمود: خب مرد شامى! دوست ‏هاى ما را چه طور ديدى؟ گفت يا بن رسول الله‏! خواستى با اين کارَت به رخ من بکشى که ما نيروهايى را تربيت کرده ‏ايم؟ فرمود: بله، بله! خواستم به رُخت بکشم. برو به دوست‏ هايت بگو که امام صادق در مدينه بيکار ننشسته که شما شبانه ‏روز شبهه کنيد؛ هجمه کنيد؛ جوان ‏ها را ذهنشان را آلوده کنيد. جعفر صادق همين طورى راحت در خانه‏ اش نشسته باشد و مشغول عبادت و خورد و خوراک باشد. نه! به دوستانتان بگوييد ما نيروهاى توانمند و قدرتمندى را تربيت کرده ‏ايم که تک ‏تک اينها کافى هستند که بزرگ‏ ترين بزرگان شما را در مناظرات غلبه کنند و بر آنها پيروز شوند. اين هم نکته ‏اى بود که ائمّه عليهم ‏السلام براى تربيت نيرو در اين حوزه تلاش مى ‏کردند.

  نکتۀ آخر اين مقدّمه من، اين که بزرگان و شخصيت ‏هاى علمى ما هم در طول تاريخ در حوزه زمان از کيان تشيّع و پاسخگويى به شبهات در خطّ مقدّم بودند و به مجرّد اين که احساس خطر مى ‏کردند، در صف اوّل اين جبهه حق عليه باطل، حضور پيدا مى‏ کردند و به شبهات مخالفان و معاندان يا نواصب پاسخ مى ‏گفتند. بنده با حدود سى سال تجربه در حوزه مناظره و دفاع، توفيق داشتم که بيش از دويست جلسه بحث مناظره در خاک عربستان سعودى داشته باشم. در خيلى از ماهواره‏ هاى وهابى ‏ها هم برنامه داشتم که اخيراً مجموعه آن مناظرات و مکاتبات، دو سال پيش، تحت عنوان قصة الإمام الحاضر چاپ شد. امسال هم إن شاء الله‏ در سه جلد چاپ خواهد شد. آنچه بنده اطلاع دارم، اين است که اوّلين کتابى که به صورت يک مؤلّفه و کتاب عليه شيعه نوشته شد، کتاب العثمانية جاحظ، متوفّاى ۲۵۵ يا ۲۵۶ هجرى بود، يعنى سال ولادت آقا ولى عصر. وى در اين کتاب، کليه عقايد شيعه را مورد هجمه قرار داد. حتّى شجاعت امير المؤمنين را زير سوال بُرد. مى ‏بينيم که مرحوم شيخ مفيد ـ رضوان الله‏ تعالى عليه ـ قيام کرد و کتاب مفصّلى تحت عنوان نقض العثمانية نوشت. در ادامه، نوبت به قاضى عبد الجبّار معتزلى رسيد که از استوانه ‏هاى شبهه ‏افکن اهل سنّت است. ايشان متوفّاى ۴۱۵ هجرى است. کتابى دارد به نام المغنى که شايد مفصل ‏ترين کتابى باشد که عقايد شيعه را در همان قرن ‏هاى نخستين، مورد هجمه گسترده علمى قرار داد. البته به صورت مؤدّبانه. همين کتاب قاضى عبد الجبّار ـ که معتزلى است ـ، دست ‏مايه ‏اى براى وهابيت شد. کسانى مثل ابن تيميه حرّانى و حتّى غالب وهابيون که کتاب عليه شيعه مى ‏نويسند، دستمايه اصلى ‏شان همين کتاب المغنى عبد الجبّار معتزلى است.

  سيّد مرتضى (م ۴۳۶ق) کتابى نوشت به نام الشافى فى الإمامة که به قاطعيت عرض مى ‏کنم، اين کتاب، به کرامت، بلکه به معجزه بيشتر شبيه است تا به تأليف يک کتاب عادى. ما الآن با اين که امکاناتى چون: کامپيوتر و اينترنت در اختيارمان هست، وقتى يک شبهه جديدى پيش مى ‏آيد، کاملاً مشخص است به تکاپو مى ‏افتيم، به اين طرف و آن طرف مى ‏رويم. از دوستان و محقّقان، کمک مى ‏گيريم تا يک جواب محکم، متين و مستند تهيه کنيم. مرحوم سيّد مرتضى در آن عصر، با نداشتن امکانات، نبودن کتاب و ... اينچنين جوابى مى ‏دهد. يعنى به حق بايد گفت که حداقلش اين است که بگوييم کرامت و حد اکثر معجزه.

  بنده بارها خدمت آية ‏الله‏ مؤمن هم گفته ‏ام اگر بحث ‏هاى متون درسى حوزه‏ هاى علميه با بنده باشد، کتاب الشافى فى الإمامة را کتاب درسى حوزه ‏ها مى ‏کنم و نمره قبولى را هم بالاتر از ۱۸ قرار مى ‏دهم. اين کتاب را دوستان بايد مطالعه کنند. حالا اگر خودش را هم نمى ‏توانيد مطالعه کنيد، تلخيصش را که شاگرد برومند اين سيّد، شيخ الطائفه، مرحوم شيخ طوسى (م ۴۶۰ق) نوشته، مطالعه کنيد آن وقت ببينيد که ايشان چه خدمات ارزنده ‏اى، چه نوآورى ‏هايى و چه ابداعاتى در رابطه با پاسخگويى به شبهات قاضى عبد الجبّار معتزلى دارد.

  به قرن هفتم و هشتم هجرى که مى ‏رسيم، اين پرچم به دست علاّمه حلّى (م ۷۲۶ق) مى ‏رسد که در آن عصر، ابن تيميه حرّانى، بزرگ تئوريسين وهّابيت (م ۷۲۸ق) کتاب منهاج السنّة را نوشت. به حق که علاّمه حلّى در اين حوزه، به آن وظيفه ‏اى که داشت، به خوبى عمل کرد و شبهات معاصر را پاسخ داد. مقدارى که جلو مى‏ آييم، مى ‏بينيم ابن حجر هيثمى، الصواعق المحرقة را مى ‏نويسد و در جواب او مرحوم قاضى نور الله‏ شوشترى (م ۱۰۱۹ق) کتاب الصوارم المهرقة را مى ‏نويسد. يا آقاى فضل بن روزبهان إبطال الباطل را در ردّ نظريات علاّمه حلّى مى ‏نويسد. باز قاضى نور الله‏ شوشترى إحقاق الحق را مى ‏نويسد که اخيراً در سى و سه جلد منتشر شد. سپس نوبت به دهلوى هندى مى‏ رسد که کتاب تحفة إثنى عشريّة را بنويسد. وى همان حرف‏ هاى ابن تيميه را با مقدارى فحش و ناسزا، و حرف ‏هاى عبد الجبّار معتزلى را با کمى مقدارى اهانت و تهمت، بازگو مى ‏کند. در ادامه، مرحوم ميرحامد حسين (م ۱۳۰۶ق) از ديار هند بر مى ‏خيزد و آنچنان جواب کوبنده‏ اى مى ‏دهد که تا به امروز که حدود ۱۵۰ سال از کتابت آن مى ‏گذرد، بزرگان وهّابيت و اهل سنّت يک صفحه پاسخ هم به عبقات الأنوار سيّد نداده‏ اند.

  در اين اواخر نيز وهّابى ‏هايى همانند احسان الهى ظهيز و امثال او برخاستند و شبهاتى عليه شيعه مطرح کردند که مرحوم علاّمه امينى با نوشتن الغدير، اينها را بايکوت کرد و پاسخ ‏هاى مفصلى داد. باز اينها تا کنون جوابى بر کتاب علاّمه امينى نداده ‏اند و من در ذهنم هست که حدود پنج يا شش سال قبل که در مکه بوديم، يکى از دوستان نقل مى‏ کرد که در خود مکه، نزديکى دانشگاه امّ القرى، مؤسسه بزرگى است که از دانشگاه تهران ما هم مفصّل ‏تر است. تعداد زيادى از شخصيت ‏هاى برجسته را از داخل عربستان سعودى و بيرون از عربستان آورده‏ اند و حقوق اُپنى به آنها مى ‏دهند. يعنى سر ماه، چک سفيد امضا به آنها مى ‏دهند و مى ‏گويند هر چه قدر نياز داريد بنويسيد. غلام و کنيز و ماشين و خدمه و امثال اين هم در اختيار دارند. اين افراد، شبانه ‏روز مشغول نوشتن پاسخ به کتاب الغدير هستند. حالا با توجّه به اين که ما ارتباط تنگاتنگ هم داريم، چه آقايان وهّابى‏ هايشان، چه شيعه‏ هايشان مرتب هر هفته با ما تماس تلفنى دارند يا ما داريم، تا کنون از اين کارشان يک سطر هم منتشر نکردند و يقين داريم هم نمى ‏توانند منتشر کنند. اينها مقدّمه طولانى ‏تر از ذى المقدمه ما.

امّا در بارۀ مرحوم عبد الجليل قزوينى که يکى از پرچمداران دفاع از کيان تشيّع در قرن ششم هجرى است، بايد گفت اطلاعاتى که نشان دهد ايشان در چه سالى از دنيا رفته و در چه سالى به دنيا آمده، دقيق نيست؛ ولى آنچه ما به دست آورديم اين است که در سال ۵۸۴ ق، ايشان در قيد حيات بوده ‏اند. اوّلين کسى هم که قلم روى کاغذ بُرده و شرح حال عبد الجليل قزوينى را به رشته تحرير در آورده، مرحوم شيخ منتجب الدين در کتاب الفهرست است. خود منتجب الدين، (متوفّاى ۵۸۵ ق) است، و ظاهراً عبد الجليل هم در همين سال يا يک سال جلوتر و عقب‏ تر از دنيا رفته است.

  دوستان، مفصّل نسبت به کتاب ‏هايى که شرح حال عبد الجليل قزوينى را آورده ‏اند، مطالبى را مطرح کردند و من به آنها نمى ‏پردازم؛ ولى نکته ‏اى که جايش خالى بود و دوستان هم تذکر ندادند در رابطه با عبد الجليل قزوينى، اضافه بر اين که معاصرينش مثل منتجب الدين، ابن شهر آشوب مازندرانى و بعد از آن مرحوم اردبيلى در جامع الرواة، مرحوم شيخ حرّ عاملى در أمل الآمل، سيّد حسن امين در أعلام الشيعة، آية الله‏ العظمى خويى در معجم الرجال و غيره که آورده ‏اند، بعضى از فقهاى بزرگ ما مثل فاضل هندى در کشف اللسان (ج ۴، ص ۱۴۴) و شاگرد برومند وى صاحب جواهر ـ رضوان الله‏ تعالى عليه ـ در جواهر (ج ۱۰، ص ۴۰۹) از اين مرد بزرگ ياد مى ‏کنند، و روايتى را در باره تکبير ثلاثه که منحصراً مرحوم عبد الجليل قزوينى آورده، مطرح مى‏ کنند و طبق آن هم فتوا مى ‏دهند. در آن جا آمده نبى گرامى وقتى نماز را خواندند، تکبير گفتند، از آن طرف، جعفر که از حبشه برگشت، تکبير دوم را گفتند و پس از دريافت خبر ولادت امام حسين عليه‏ السلام تکبير سوم را. اين سه تکبير، سرمايه اوّليه استحباب سه تکبير بعد از نماز است که وهّابى‏ ها مى‏ گويند شيعه ‏ها بعد از نماز، سه مرتبه دستشان را بلند مى ‏کنند و مى ‏گويند: خان الأمين، خان الأمين، خان الأمين. بله. آن امين ‏ها و دست‏ هاى امانتدارى که در تاريخ بودند و تلاش کردند فضايل على بن ابى طالب را محو کنند، تلاش کردند روايات مربوط به خلافت و ولايت را از کتاب ‏ها بردارند، وقتى تحقيقات و تصحيحات ناجوان‏مردانه انجام بدهند، اين مى ‏شود. در سال ۱۳۵۴ش که در کرمانشاه منبر مى ‏رفتيم، بعد از ماه رمضان رفتيم و حدود چهارصد ـ پانصد جلد کتاب خريدم من جمله، همين کتاب اُسد الغابه ابن اثير جزرى که در شرح حال امير مؤمنان على عليه ‏السلام است. الآن جلد و صفحه‏ اش يادم نيست؛ امّا ديدم که يکى از فضايل امير المؤمنين ـ سلام الله‏ عليه ـ اين است که «بات علىٌّ فى فراش رسول الله‏». شبى که پيغمبر به غار ثور رفت، امير المؤمنين در رختخواب پيغمبر خوابيدند. ديدم اين نواصب امانتدار، برداشته ‏اند کلمه «بات» را به کلمه «بال» تبديل کردند، يعنى «بال على بن ابيطالب فى فراش رسول الله‏». از ترجمه ‏اش ديگر عذر مى ‏خواهم! بله. شيعه مى ‏گويد خان الأمين. اين دسته ‏هاى امانتدار شما، در طول تاريخ، خيانت ‏هاى زيادى کردند.

  من در فرصت کوتاهى که داشتم، شرح حال مرحوم عبد الجليل قزوينى را که نگاه کردم، ديدم مفصّل ‏ترين شرح حال بر عبد الجليل قزوينى، به قلم يکى از مراجع بزرگوار حضرت آية الله‏ العظمى سيّد محمّدهادى ميلانى است. به حق من نديده ‏ام کسى همانند ايشان، در باره عبد الجليل قزوينى، قلم زده باشد. با اجازه، گوشه ‏هايى از سخنان اين مرجع بزرگوار را مى ‏خوانم و رد مى ‏شوم. ايشان وقتى کتاب نقض را مى ‏آورد، مى ‏گويد: «الشيخ نصير الدين ابى الرشيد عبد الجليل ابن ابى الحسن القزوينى الرازى». ايشان قزوين را جلو انداخته است. حالا اگر بعضى ‏ها فقط رازى مى ‏گويند و قزوينى را حذف مى ‏کنند، واقعاً کم‏ لطفى است. اگر قزوين را بگويند و رازى را حذف کنند، اين هم کم ‏محبّتى است. ايشان بخشى از عمرشان را در قزوين گذرانده و بخشى از عمرشان را در رى؛ ولى آنچه مهم است، اين که مصدر الرأس هر انسانى مطرح است؛ يعنى محلّ ولادت همواره مقدّم بر محل زندگى است. ايشان در ادامه مى ‏گويد: «من أعلام القرن السادس ولد و نشع بدار العلم قزوين». ايشان از قزوين به «دار العلم» تعبير مى ‏کند. در ادامه مى ‏گويد: «و أحَدَ من شيوخها»؛ از اساتيد حوزه علميه قزوين، تلمّذ کرد. «حتى أصبح من أعلام المتکلّمين»، نه متکلّم خالى، بلکه از اعلام متکلّم، و از شخصيت ‏هاى برجسته متکلّمان عصر خود بوده. «و مِن کبار المشايخ و المؤلّفين فى علمى الکلامى و الإمامة»؛ از کبار اساتيد و مؤلّفان در دو علم. «يؤخذ عنه و يرهد إليه»؛ مردم براى استفاده از فيوضات درس او، به محضر او از شهرهاى دوردست مى ‏شتافتند. «اثنى عليه الأئمّة الأعلام»؛ بزرگان و پيشوايان دينى ما و علماى طراز اوّل بر او ثنا گفته ‏اند. تا آن جايى که مى ‏گويد: «و کان من أزکياء العلماء الأعلام و من أتقياء المشايخ الکرام و کان فى عصره مشهورا بعلوّ الفطرة، و جودة الطبع، ممتازا بين اقرانه»؛ از شخصيت ‏هاى برجسته و از مشايخ متديّن که در عصر خود، شهرت او بر ديگران غالب بود. سپس مى ‏گويد: «و قد اتقن علماء الشيعة بالرى بالاتفاق على أنّ الاُولى بالتصدّى للجواب و نقضه هو الشيخ عبد الجليل»؛ تمام علماى شيعه در رى به اتفاق نظر قطع داشتند که تنها کسى که صلاحيت پاسخ دادن به آن ناصبى را دارد.

  عبد الجليل قزوينى رازى بوده است. يعنى در ميان علماى رى هم ايشان پُرآوازه بوده است. وى در حوزه پاسخگويى به شبهات، جزء سران عصر خويش بوده است. در کتاب قادتنا کيف نعرفهم (ج ۵، ص ۵۵۷)، علماى اهل سنّت، وقتى شرح حال اين مرد بزرگ را نوشته ‏اند، با عبارت ‏هاى خيلى اديبانه، زيبا و متينى از وى نام برده ‏اند. عبد الکريم رافعى (م ۶۲۳ ق)، در کتاب التدوين فى أخبار قزوين (ج ۳، ص ۱۳۱)، عبارتى را در شرح حال مرحوم عبد الجليل رازى آورده است. ايشان معتقد است که عبد الجليل «واعظ اُصولى له کلام عذب فى الوعظ» و سخنان گوارايى در موعظه بيان مى ‏کردند. همچنين مى ‏گويد: «و مصنّفات فى الاُصول، توطن الرى و کان من الشيعة».

  همچنين عمر رضا کحاله، از علماى مشهور و پرآوازه اهل سنّت، در کتاب معجم المؤلّفين (ج ۵، ص ۸۳) شرح حال اين بزرگ مرد را آورده است. اسماعيل پاشا بغدادى در ايضاح المکنون (ج ۲، ص ۴۲۷) به تفصيل در باره عبد الجليل صحبت کرده است.

  در بارۀ اين که بعض مثالب النواصب فى نقض بعض فضائح الروافض، مربوط به چه کسى است، مرحوم شيخ آقا بزرگ تهرانى و ديگران، مفصّل بحث کرده ‏اند. البته بعضى بزرگان مثل مرحوم آقا سيد عبد العزيز طباطبايى (نوه دخترى صاحب عروه، سيّد محمّدکاظم يزدى) که از متخصّصان فن تراجم عصر ما بودند، کتابى دارد به نام موقف الشيعة من عجمات الخصوم. در صفحات نخستين کتاب (ص ۶) مى ‏گويد: نويسندۀ بعض فضائح الروافض، از ترس شيعه ‏ها، اسم خودش را در کتاب ننوشت و مطالب اين کتاب هم در جلسات سرّى مطرح مى‏ شد. از وى، دو کتاب به دست مرحوم عبد الجليل قزوينى رسيد که يکى همين بود که بلافاصله به پاسخ آن پرداخت؛ ولى مرحوم افندى صاحب رياض العلماء به صراحت مى ‏نويسد که نويسنده اين کتاب، شهاب الدين تواريخى شافعى رازى بوده است.

مطلب ديگر در باره گفته يکى از عزيزانمان بود مبنى بر اين که عبد الجليل در اين کتاب، ادبيات خاصى را به کار برده و تلاش کرده مطالبش تند نباشد. ببينيد دوستان عزيز! ما در تعاملمان با اهل سنّت بايد مواضعى را رعايت کنيم. همان گونه‏ اى که دوست نداريم آنها به مقدّسات ما توهين کنند، ما هم نبايد به مقدّسات آنها توهين کنيم. اصلاً يکى از شرايط مناظره، اين است که، احترام متقابل بين دو متحاور و مناظر برقرار بشود. وقتى ما مى‏ خواهيم با يک فرد سنّى يا يک وهّابى مناظره کنيم، وقتى مقدّسات آنها را به باد فحش مى ‏گيرم، نبايد انتظار داشته باشيم که آنها از ما سخن بشنود. در زندگى با اهل سنّت هم، ائمّه عليهم ‏السلام مقرراتى را معين کرده‏ اند.

  سرور عزيز و استاد گرامى ‏ام حضرت آية الله‏ باريک ‏بين که روزى تشريف آورده بودند قم، همين صحبت شد. گفتم بهترين دليل، همين روايت امام صادق در کافى (ج ۲، ص ۶۳۶، ح ۴ و ۵) است. در آن جا وقتى معاوية بن ؟؟؟ از امام صادق عليه ‏السلام سؤال مى ‏کند تعامل ما با اهل سنّت چگونه بايد باشد، امام مى ‏فرمايد: شما امامى داريد که واجب است از آن امامتان اقتدا کنيد. امام شما که من هستم، قسم مى ‏خورم که اگر يکى از اهل سنّت بيمار شود، به عيادت او مى ‏روم؛ اگر از دنيا برود، در تشييع جنازه ‏اش شرکت مى ‏کنم؛ اگر به من امانت بسپارند، امانتدارى مى ‏کنم. اگر شيعه من هستيد، اين طورى باشيد.

  اين، روشى است در برخوردها و تعامل با اهل سنّت، و اين که ما نبايد فُحش بدهيم. خب امير المؤمنين ـ سلام الله‏ عليه ـ هم در نامه ۱۶ نهج البلاغه، به معاوية بن ابى سفيان مى ‏گويد: «انى أکره أن تکون سوّابين». مرحوم شيخ صدوق در کتاب معتقدات (ص ۱۰۷)، از امام صادق عليه ‏السلام نقل مى ‏کند: «قيل للصادق عليه ‏السلام إنّ رجلاً منهم يا من احبائهم يجلس فى المسجد و يسب اعدائهم و يصليهم». امام صادق عليه ‏السلام نگفت دستش درد نکند که دشمنان ما را فحش مى ‏دهد! امام صادق عليه ‏السلام فرمود: «ما له لعنه الله‏ فقد تعرض بنا». اين دوست ما چه ‏اش است؟ خدا لعنت کند، متعرض ما مى ‏شود.

  همين روايت را مرحوم علاّمه مجلسى در بحار الأنوار (ج ۷۱، ص ۲۱۷) نقل مى ‏کند. وقتى انسان با يک ناصبىِ هتّاک مواجه مى ‏شود، قضيه فرق مى ‏کند. همين امير المؤمنينى که نسبت به معاويه مى ‏گويد: «إنّى اُکره أن تکون سوابين»، هنگامى که اشعث بن قيسِ فتنه گر (از سران فتنه عصر امير المؤمنين در دوران خلافت) در پايين منبر على عليه ‏السلام فتنه ‏گرى مى ‏کند، امير المؤمنين عليه ‏السلام بر بالاى منبر مى ‏گويد: «عليک اللعنة الله‏ و لعنة اللاعنين، هالک بن هالک، منافق بن کافر». على عليه ‏السلام تعابير تندى را پشت سر هم، نثار اين مرد فتنه‏ گر و منافق مى ‏کند. مثَل معروفى است که مى ‏گويد: هر سخن جايى و هر نکته مکانى دارد.

  مرحوم عبد الجليل قزوينى در بارۀ اين ناصبى هم از الفاظى استفاده کرده است. در کتاب نقض، ديدم که ايشان يازده ـ دوازده مورد (ص ۳۱، ۱۰۹، ۱۷۵ و ۱۷۶) از تعبير: «خاکش بر دهان» استفاده کرده است. مرحوم عبد الجليل قزوينى؛ وقتى به عبارت ‏هاى رکيک، تهمت ‏هاى ناروا، و افتراهاى بى‏ اساس آن ناصبى مى ‏رسد، ديگر عنان قلم از دستش خارج مى ‏شود. ديگر آن جا که همان عبارت «يا هالک بن هالک، يا منافق بن کافر» مطرح است که امير المؤمنين مطرح مى ‏کند. يا در صفحاتى (۹۶، ۹۸، ۱۱۰، ۱۱۱، ۱۳۱ و ۱۳۲)، وقتى يک منافق و ناصبى مى ‏آيد اين چنين ناجوان مردانه قداست‏ هاى شيعه را زير سؤال مى ‏بَرَد، با تعبير «خاک بر سر»، جوابش را مى ‏دهد. در بعضى از موارد، شرايط به گونه ‏اى است که تعابير بايد عوض بشوند؛ عبارت‏ ها بايد تغيير کنند. البته من نمى ‏خواهم بگويم که اين روش مرحوم علاّمه عبد الجليل قزوينى تا چه اندازه مورد تأييد است. آن، بحث جداگانه‏ اى است. قرآن هم مى ‏تواند بهترين الگو براى ما باشد. قرآن مى ‏فرمايد: «قُولُواْ لِلنَّاسِ حُسْنًا»؛۱ «قولوا للمومنين حسنا»؛ «قولوا للمسلمين حسنا»؛ ولى وقتى به بلعم باعورا مى ‏رسد، مى ‏گويد: «فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِن تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَث».۲ نسبت به علماى فتنه ‏گر يهود هم مى ‏گويد: «كَمَثَلِ الْحِمَارِ».۳ بعضى وقت ‏ها انسان ‏ها احساس يک شخصيت کاذب مى ‏کنند و مى ‏خواهند که از اين شخصيت کاذب، سوء استفاده کنند؛ اذهان مردم را مشوّش کنند؛ در زير سايه اين شخصيت کاذب، شبهاتى را در جامعه مطرح کنند. در اين جا اين شخصيت، بايد کوبيده شود، مانند همان جايى است که امير المؤمنين عليه ‏السلام به اشعث مى‏ گويد: «يا هالک بن هالک، يا منافق بن کافر، عليک لعنة الله‏ و لعنة اللاعنين». لذا در بحث ‏ها و مناظرات، بعضى وقت ‏ها عبارت ‏هايى براى شکستن شخصيت طرف مقابل لازم است، نه مقدّسات مذهب او. يک دفعه ما با فردى روبرو هستيم که دارد از شخصيت کاذبش سوء استفاده مى ‏کند. در اين جا ما شخصيت اين فرد فتنه گر را له مى ‏کنيم، نه مقدسات و معتقدات او که ديگر اهل سنّت يا وهابيت هم در آن معتقدات، با او سهيم هستند. حريم اعتقادى، بايد حفظ شود؛ ولى حريم شخصيت آن فرد، خير! من البته نکاتى را در باره بعضى از پاسخ ‏هاى اين بزرگوار آماده کرده بودم؛ امّا چون وقت گذشته است، فقط به جمله ‏اى، بسنده مى ‏کنم. ايشان در صفحه ۱۷۹ و ۱۸۰ در باره آيه «يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ»۴ ـ که يکى از بهترين ادلّه خلافت امير المؤمنين عليه ‏السلام است ـ سخنانى را مطرح مى ‏کند؛ ولى به ذهنم مى ‏رسد که در اين جا، جا داشت که عبد الجليل بيش از اين دفاع کند. البته بايد گفت که امکاناتى که امروز در اختيار ما هست، آن روز در اختيار آن بزرگواران نبود. در جايى، اين ناصبى مى ‏آيد و مى ‏گويد: شما شيعيان، معتقديد که در آيه «بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ»، نام على بن ابى طالب عليه ‏السلام آمده، و اين آيه در بارۀ ايشان نازل شده است. پاسخ عبد الجليل، اين گونه است: «امّا جواب آنچه که گفته است، فى على نه از قرآن است و نه اگر کسى اعتقاد بورزد که از قرآن است، اعتقاد کفرى باشد، و لفظى در کلام خدا آورده باشد، که نه از قرآن باشد».

  بعد ايشان مفصّل اين مسئله را مطرح مى‏ کند. با توجّه به اين که ابن مردويه، قبل از ايشان بوده و از اعيان قرن سوم هجرى است، در مناقب امير المؤمنين (ص ۱۶۳) از عبد الله‏ بن مسعود صحابه پيغمبر اين گونه نقل مى‏ کند که: ما در زمان پيغمبر صلى ‏الله ‏عليه ‏و‏آله اين آيه را اين چنين مى ‏خوانديم. اين مطالب را آقاى آلوسى وهّابى و سلفى در تفسير روح المعانى (ج ۶، ص ۱۹۳) نقل مى ‏کند و رد مى ‏شود و هيچ مناقشه ‏اى هم ندارد. آقاى رشيد رضا (ناشر تفکر سلفى در شمال افريقا)، در تفسير المنار (ج ۶، ص ۴۶۳ و آقاى سيوطى در الدُرّ المنثور (ج ۲، ص ۲۹۸) هم اين مطلب را نقل مى ‏کنند. قضيه چيست؟

  ابن عبّاس مى ‏گويد: «کنّا نقرأ على أهل رسول الله‏ يا أيّها الرسول بلّغ ما اُنزل اليک من ربّک أن عليا ولى المؤمنين و إن لم تفعل فما بلغت رسالتک». عبارت آلوسى، «ولى المؤمنين» است. عبارت رشيد رضا و شوکانى در فتح الغدير، سيوطى در درّ المنثور، «مولى المؤمنين» است. شما بايد بياييد به ما جواب بدهيد. البته مرحوم عبد الجليل قزوينى غالباً از جواب ‏هاى نقضى استفاده کرده است؛ ولى در اين جا متأسّفانه ايشان به جواب نقضى نپرداخته است.

  در پايان، لازم مى ‏دانم که از همه عزيزانى که در تشکيل و تأسيس اين همايش تلاش کردند و بزرگوارانى که در اين همايش حضور پيدا کردند، مخصوصاً اساتيد بزرگوارم حضرت آية الله‏ محمّدى تاکرودى، حضرت آية ‏الله‏ باريک ‏بين و ديگر عزيزان سپاس ‏گزارى کنم. همه شما عزيزان و بزرگواران را به خداى منّان مى ‏سپارم، با اين جمله: خدا را قسم مى ‏دهيم به آبروى امام هادى عليه ‏السلام هر چه سريع ‏تر لباس فرج بر اندام ملکوتى مولايمان بپوشاند و ما را از ياران ويژه آن بزرگوار قرار بدهد، انقلاب ما را با انقلاب جهانى ‏اش متّصل کند، و ما را پيرو راه ائمّه و احياکننده راه شخصيت ‏هايى همانند: امينى‏ ها، مير حامد حسين ‏ها، علاّمه حلّى ‏ها و عبد الجليل قزوينى ‏ها قرار بدهد!

 

۱. سوره بقره، آیه ۸۳.

۲. سوره اعراف، آیه ۱۷۶.

۳. سوره جمعه، آیه ۵.

۴. سوره مائده، آیه ۶۷.