تاريخ : 1391/10/11
کد مطلب: 355
 کرامتی که از حضرت عبدالعظیم علیه السلام دیده‌ام

کرامتی که از حضرت عبدالعظیم علیه السلام دیده‌ام

روزی را به یاد می‌آورم که تازه کودکی به دنیا آورده بودم که خوشگل و سرحال بود، ولی پایی کج داشت. اوایل مشخص نبود، ولی کم کم که بزرگ شد، معلوم شد و کاملاً لنگ لنگان راه می‌رفت. خواهر و برادرهایش همه سالم بودند. بدبختانه پولی نداشتم که او را دکتر ببرم.

  همسرم مردی لاابالی و بی‌فکری بود، فقط دوست داشت بچه زیاد داشته باشد. هیچ به فکر لباس و غذا و یا سلامتی آنها نبود. هر چه ناله می‌کردم که تو را به خدا بچه را دکتر ببریم، می‌گفت: ولم کن مگر اونای دیگر را دکتر برده‌ای؟

  راست می‌گفت بقیه واقعاً سالم بودند. این هم خواست خدا بود. شب و روز من شده بود گریه و آه و ناله به درگاه خدا. یک چشمم اشک بود و یک چشمم خون. روزها و شبها سپری می‌شد و من کارم اشک ریختن و ناله و دعا بود. از بس گریه کرده بودم، چشمانم کم سو شده بودند. التماس به شوهرم هم فایده‌ای نداشت. او کارش شده بود نشستن در گوشۀ اتاق و نگاه به در و دیوار، تا کی در باز شود و کسی برای ما خوراکی بیاورد. دختر قشنگم کم کم بزرگ شد و پا به پای برادر و خواهرهایش لنگ لنگان از این سو به آن سو می‌دوید.

  هر چه من هر روز خون دل می‌خوردم، پدرش بی‌خیال بود و لاابالی‌تر می‌شد. نه خوراک درست و حسابی نه میوۀ خوب نه لباس تمیزی، هیچ چیزی نبود که بچه‌های مرا پوشش دهد. همه در یک اتاق کوچک دوازده متری که کنارش آشپزی می‌کردم زندگی می‌کردیم. خوراک ما اغلب ماست و برنج و سیب‌زمینی پخته و میوه‌هایی بود که میوه‌فروشیها دور می‌ریختند.

  مدّتها به این صورت سپری شد تا اینکه روزی به همسایه‌ام که زن خوبی بود و اغلب مخفیانه میوه و خوراکی برایمان می‌آورد، دردم را گفتم تا شاید او بتواند چاره کند. او از من خواست یک روز بچه‌ها را برداریم و به شاه عبدالعظیم برویم. خیلی از آن سیّد بزرگوار تعریف کرد و گفت غیر ممکنها را ممکن ساخته است. با قلب پاک و ایمان قوی همه چیز درست می‌شود، به خصوص آدم زجر کشیده‌ای مثل تو.

  خیلی امیدوار شدم. نوری در قلبم تابیدن گرفت. نهال امید دیدن سالم بودن فرزندم در دلم جوانه زد. بالاخره آن روز به یاد داشتنی رسید و همه با هم به آن جا رفتیم. دخترم را بغل کرده و بقیه بچه‌هایم را یاد دادم مانند قطار به دنبال هم چادرم را گرفته و بیایند تا گم نشوند؛ آخر آنجا خیلی شلوغ بود و اولین بار بود که به چنین جای شلوغی می‌رفتم. به قدری حرم نورانی و زیبا بود که انسان را به طرف خود می‌کشید. دوستم بچه‌ها را نگه داشت و به من گفت: بچه را ببر و حال خودت را به آقا بگو. من دیگر حال خودم را نمی‌فهمیدم. می‌خواستم این فرصت را از دست ندهم و هر چه می‌توانم از او بخواهم. هر چه به زبانم می‌آمد، می‌گفتم. اشکهایم بی‌اختیار از چشمانم جاری می‌شد. من واقعاً مادری درد کشیده و محتاج بودم؛ یک نگاه آن حضرت و دست نوازشی که بر سر این دختر بینوا کشیده شود، مرا بس بود. شاید همۀ اهل حرم متوجه من شده بودند که بی‌اختیار گریه می‌کنم تا اینکه دوستم مرا به خود آورد و گفت: بیا برویم. بچه‌ها گریه می‌کنند. اگر دست من بود تا صبح می‌ماندم و التماس می‌کردم تا حاجت بگیرم، ولی مجبور شدم از آنجا بروم. بیرون آمدم، دیدم بچه‌هایم انگار از زندان آزاد شده باشند، به محوطۀ باز و روحانی وارد شده، مشغول بازی هستند. شور و هیجان زیاد باعث شد نفهمیم که شب شده و موقع برگشتن است. وقتی برگشتیم، کسی در خانه نبود تا در را بگشاید. بچه‌ها از دیوار وارد شدند و در را باز کردند. زن همسایه تا دیروقت پیش ما بود و وقتی که رفت بچه‌ها خوابیدند. من هم، که نمی‌دانستم پدرشان کجاست، از خستگی کنار بچه‌ها خوابم برد. صبح طبق معمول از خواب بیدار شدم، ناگهان احساس کردم دخترم مثل سابق نیست، انگار بهتر شده بود. هر روز که می‌گذشت به قدرت خدا بهتر می‌شد و روزی رسید که دیگر او نمی‌لنگید، بلکه قشنگ و سالم راه می‌رفت. شاید باور نکنید، ولی من به آرزویم رسیده بودم. هر دقیقه می‌ایستادم و با شادی به راه رفتن او نگاه می‌کردم و روزی هزار دفعه شکر خدا می‌کردم. چون نذر پنجاه تومان شکلات کرده بودم. همان روز نذرم را ادا کردم و از خدا و آن سیّد بزرگوار تشکر کردم که سلامت را به دخترم داد. اکنون سالها از آن موقع می‌گذرد و بچه‌هایم با توکّل به خدای مهربان بزرگ شده‌اند و دخترم شوهر کرده است و خودش دختری یک سال و نیمه به نام مهدیّه دارد، ولی هنوز خاطرات آن موقع فراموشم نشده است.

  به امید شفای همۀ بیماران و برآورده شدن حاجت همۀ حاجتمندان

  فریده کروریان مطلق ـ کرج